۱۳۸۵ دی ۶, چهارشنبه

آش پزی


زبانهای برنامه نویسی به دو دسته تقسیم میشند:
گروه اول برنامه رو خط به خط تفسیر میکنند، دسته دیگه که پیشرفته تر هستند کل برنامه رو میخونند و بعد همه رو باهم ترجمه و اجرا میکنند.

***

چند وقت پیش داشتم یکی از دستورهای آشپزی رو از روی دفترچه ای که همشیره گرامی برای پخت چند نوع غذا توشه راهم کرده اند به همون روش خط به خط اجرا میکردم. بعد از یکساعت به خط سوم چهارم رسیدم که مرقوم فرموده بودند « ... حالا سیب زمینی ها را رنده میکنیم». اینجا بود که تازه متوجه شدم رنده ندارم! اون شب رو از خیر طبخ غذا گذشتم و به همون سیب زمینی پخته بسنده کردم.
فردا صبح از روی فرهنگ لغت فارسی به فرانسه معادل فرانسه «رنده» رو پیدا کردم و راهی فروشگاه کقفوق (carrefour) شدم. فروشگاه فوق الذکر از این فروشگاههای بزرگه که از تخم مرغ تا شیر آدمیزاد(البته فقط برای استفاده نوزاد مربوطه!) توش پیدا میشه! داخل فروشگاه هم خانمهایی هستند که پشت لباس قرمز رنگشون نوشته شده «میتونم کمکتون کنم؟» حالا اینکه این کمک تا چه حدیه و در چه زمینه هایی صدق میکنه بنده بی اطلاعم!
از یکی از این خانمها خواستم که برام یک رنده بیاره. چند دقیقه ای بعد وقتی خانم داشت با یک رنده بزرگ نجاری به سمتم میومد تازه فهمیدم چه خبطی کردم.
جونم به لبم اومد تا بالاخره با پانتومیم و بازی کردن در نقش سیب زمینی! و رنده و آشپز یه رنده خریدیم.
الان که تجربه ام بیشتر شده به روش دوم عمل میکنم. یعنی اول کل دستور آشپزی رو میخونم و اگه همه مواد اولیه و ابزار پخت رو داشتم بعد آش...پزی(!) رو شروع میکنم!
***
* هنوز با پختن برنج مشکل دارم. یه وقت هایی ماحصل کار خیلی خوب میشه اینقدر که میشه برنجها رو دونه دونه شمرد ولی بعضی وقتها کار شمارش خیلی آسون میشه چون همش میشه یکی! منتها واحد شمارش از «دونه» تبدیل میشه به «گوله»!

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

زد و رفت


دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت
پاشنهء كفش فرار و وركشيد
آستين همت و بالا زد و رفت
يه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شيشهء فردا زد و رفت
حيوونی تازگـــی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره كرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
زنده ها خيلی براش كهنه بودن
خودشو تو مرده ها جا زد و رفت
دنبال كليد خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
هوای تازه دلــش میخواست ولی
آخرش تــــوی غـــبارا زد و رفت ...
ترانه سرا : محمد علی بهمنی
*
هوای حوا با صدای ناصر عبداللهی: بشنوید دانلود کنید

زبان

شاید شنیدید که میگند آلمانی ها خیلی روی زبان آلمانی تعصب دارند و اگه باهاشون مثلاً به زبان انگلیسی صحبت کنی جوابت رو نمیدند – منم فقط شنیدم و نمیدونم واقعاً اینطوره یا نه – چرا راه نزدیک بریم ؟! – اصل این عبارت اینه که چرا راه دور بریم؟ ولی خب در حال حاضر آلمان از ایران به من نزدیک تره! – توی ایران هم خیلی ها رو دیدید که حرف از زبان فارسی که میشه رگهای گردنشون میزنه بیرون و کلی بد و بیراه نثار اونایی میکنند که کلمات عربی رو در زبان فارسی قاطی کردند. اینجور افراد بیشتر طرفدار فردوسی و رودکی اند تا حافظ و مولانا. چون میدونند که اگه کلمات عربی رو از دیوان حافظ حذف کنیم فقط جلدش باقی میمونه – تازه این رو هم به خاطر گل روی شما گفتم وگرنه اگه رو جلد نوشته باشه «غزلیات حافظ بر اساس نسخه قاسم غنی» چون غزلیات، حافظ، اساس، نسخه، قاسم و غنی همگی عربی هستند، جلد رو هم باید بندازید دور! - مولانا هم که با هیچکی رودرواسی نداره و اونجایی که لازم بدونه Language setting ویندوزش رو میذاره رو Arabic و یه دفعه شصتاد تا! بیت عربی ردیف میکنه و بعدش هم که میخواد برگرده به فارسی به زور دل میکَنه و میگه «پارسی گو، گر چه تازی خوشتر است».

جبران خلیل جبران که تو ایران کتاب پیامبر ش به عنوان یه هدیه عاشقانه، نقش بسزایی در ایجاد و استحکام رابطه دختر پسرای باکلاس داره! کسیه که ترجمه کتابهاش از عربی به انگلیسی رو هم خودش انجام داده. جخج (مخفف جبران خلیل جبران!) تو مقدمه یکی از این کتابها از زبان انگلیسی گله میکنه و میگه که در برابر پنجاه لغت عربی که حالات مختلف عشق و دوست داشتن رو بیان میکنند در انگلیسی فقط کلمه love وجود داره. – البته الکی میگه چون لغتهای like و adore هم وجود داره! -

یه کم که روشن به قضیه نگاه کنیم میبینم که زبان چیزی نیست جز وسیله ای برای برقراری ارتباط که متاسفانه – مثل خیلی چیزهای دیگه- تبدیل شده به بهونه ای برای خشم و نفرت و ابزاری برای جنگ و جدایی و دستاویزی برای تفاخر و تعصب.

با چند تا زبان که آشنا میشی تازه میفهمی که چقدر این زبانها بهم آمیخته شدند و بهم نزدیکند. این که بخوایم بفهمیم که فلان لغت رو کدوم زبان از اون یکی گرفته هم، فایده ای به حال بشریت نداره و آدم رو درگیر همون بازیهای بچه گانه میکنه. – بیچاره بچه ها کی سر این چیزها باهم دعوا دارند؟ -
مثلا «مغازه» از مگزان(magasin) فرانسه و یا لغت پیژامه (pyjama) در زبان فرانسه از لغت فارسی «پای جامه» گرفته شده است. - یعنی «زیرشلواری» رو ایرانیها اختراع کردند و این کم افتخاری نیست! - برای این نون بهم قرض دادن زبانها مثالهای زیادی میشه اورد. مثلاً جالبه بدونیم که لغت «پلمب» در فرانسه به صورت اسم به معنی سرب ه و فعل آن به همین معنای «پلمب کردن» که در فارسی استفاده میکنیم. - حتماً میدونید که برای پلمب کردن از یه تکه سرب استفاده میشه - یا به عنوان مثال اصطلاح «دهان را آب انداختن» درست به همین صورت در زبان فرانسه وجود داره (Mettre l’eau à la bouche). در یادگیری زبانهای خارجی میشه
از این نزدیکی و شباهت لغات برای به خاطر سپردن اونها استفاده کرد. یکسری لغات یکسان از نظر تلفظ و معنی در زبان فرانسه و فارسی رو در انتهای این متن ذکر میکنم شاید براتون جالب باشه. بعداً اگه چیزی به ذهنم رسید به این لیست اضافه میکنم.

برخی لغات یکسان از نظر تلفظ و معنی در زبان فرانسه و فارسی :

تئوری(théorie)، سوژه(sujet)، پروژه(projet)، آکولاد(accolade)، ویرگول(virgule)، پرانتز(parenthèse)، فلش(flèche)، دوبل(double)، پارامتر(paramètre)، فیزیک(physique)، شیمی(chimie) آژان]مأمور[(agent)، کمیسر(commissaire)، آرتیست(artiste)، آرشیتکت(architecte)، انتلکتوئل]روشنفکر[(intellectuel)، کمیسری]کلانتری[(commissariat)، ژاندارمری(gendarmerie) تلفن(téléphone)، تلگراف(télégraphe)، تلگرام(télégramme)، پست(poste)، آسانسور(ascenseur)، ماشین(machine)، تلویزیون(télévision)، رادیو(radio)، شوفاژ(chauffage)، بوفه(buffet)، کافه تریا(cafétéria)، کیوسک(kiosque)، کابین(cabine)، کابینت(cabinet)، کمیسیون]هیأت، حق دلالی[(commission)، کمپانی(compagnie)، گارد(garde)، کادر(cadre)، کمد(commode)، دوش(douche)، پریز(prise)، ، هال]سرسرا[(hall)، ادوکلن(eau de Cologne)، آپارتمان(appartement)، آکوستیک(acoustique)، مبله(meublé)، مامان(maman)، آوانتاژ(avantage)، شانتاژ]اخاذی، تهدید[(chantage)، شانس(chance)، مُند]کلاس[(monde)، بیز] مکرر، تکراری، دوباره![ (bis)، دموکراسی(démocratie)، بورس(bourse)، بودجه(budget)، ژست(geste)، فیگور(figure)، ویراژ(virage) آلمان(Allemand)، اتریش(Autriche)، ژانویه(janvier)، فوریه(février)، مارس(mars)، آوریل(avril)، مه(mai)، ژوئن(juan)، ژوئیه(juillet)، اوت(août)، سپتامبر(septembre)، اکتبر(octobre)، نوامبر(novembre)، دسامبر(décembre)

*
حالا بفرمائید خوراک زبان ...

۱۳۸۵ آذر ۱۷, جمعه

غزل آخر

آخرین غزل مولانا قبل از وفات:




۱۳۸۵ آبان ۲۷, شنبه

آرایشگاه


امروز یک کار مهم انجام دادم: رفتم آرایشگاه! حتماً می پرسید این کجاش مهمه؟ جونم براتون بگه که وقتی قرار باشه کلی پول واسه کوتاه کردن چهار تا دونه مو بدی، آرایشگاه رفتن یا نرفتن؟ مسأله ات میشه این!
یک ماهی بود که واسه اینکه آرایشگاه نرم به خودم تلقین میکردم که موی بلند بهم میاد ولی راستش دیگه زیادی داشت بهم میومد! اینه که چند روزی بود از جلوی هر آرایشگاهی که رد میشدم لیست قیمتهاش رو به تفصیل برانداز میکردم. حاصل این تحقیق میدانی، پیدا کردن یک آرایشگاه ارزان بود از قرار سیزده و نیم یورو برای کوتاه کردن موی آقایان.
ایران که بودیم وقتی آرایشگاه میرفتیم معمولاً پیش میومد که صاحب مغازه، مشغول بود و شاگردش در حسرت مشتری. اینجور موقعها می نشستیم روی صندلی انتظار و صبر می کردیم تا کار اوستا تموم شه. با یک چشم غره هم به شاگرد سلمونی میفهموندیم که ما زلف پریشون (همون چهار تا دونه مو) رو به دست شاگردجماعت نمیدیم! اینجا که رفتم، اوستای آرایشگاه خانم مسنی بود و شاگرداش دو تا دختر – به از شما نباشه- مثل پنجه آفتاب! نمیدونم چی شد که یهو دلم به حال هر چی شاگرد سلمونی ه سوخت! بالاخره این بیچاره ها هم باید مشتری داشته باشند و کار کنند تا استاد بشند. این بود که با یک لبخند روحیه بخش رفتم جلو ... بنژوق مادموزل*!
* bonjour mademoiselle

۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه

لوقی



از اونجایی که دیگه لباس تمیزی برای پوشیدن نداشتم امروز همه لباس نشسته ها رو جمع کردم و بقچه ام رو زدم زیر بغلم به قصد لوقی.
این لوقی (به فتح لام و کسر واو) که از عجایب مملکت فرنگه یک مغازه بی صاحبه که چندتا ماشین لباسشویی ریز و درشت توش گذاشتند برای شستن لباس خلق الله.

طبق دستورالعمل نصب شده بر روی دیوار باید لباسها رو با توجه به وزنشون تو سوراخ یکی از ماشین لباسشویی ها بچپونی و چند سکه ناقابل ضمیمه کنی و یک ساعتی صبر کنی تا لباسها به امید خدا شسته شند. تا دستگاه کارش رو تموم کنه شروع کردم به خوندن شرح دکمه های دستگاه و اعلامیه های نصب شده به در و دیوار. اعلامیه ها در مجموع به فرانسه سلیس می گفت: «مثل آدم از دستگاه ها استفاده کنید. مرسی!» شرح دکمه ها هم چیزهایی در مورد لباسهای سفید و رنگی و اینجور چیزها بود که من درست سر درنیاوردم.
باری، در بحر تفکر داشتم غرق میشدم که کار دستگاه تموم شد. در شیشه ای ماشین رو که باز کردم حسابی جا خوردم. اول فکر کردم که دستگاه رو اشتباه گرفتم، ولی نه، خودش بود. حوله زرد رنگم رو شناختم ولی از لباسهای سفیدم که اکثراً هم گلاب به روتون لباس زیر بود، خبری نبود! از اونجایی که چند نفر دیگه هم داخل مغازه بودند خم به ابرو نیاوردم و لباسهام رو داخل خشک کن ریختم و پنجاه سانتیم دیگه هم خیر اموات صاحب مغازه کردم ...

و اما نتایج داستان:

نتیجه علمی:
زرد + سفید ---------> لیمویی
زرد + قرمز ---------> گوجه ای له شده!
زرد + آبی ---------> سبز چمنی لگد شده!
نتیجه تجربی: اول شرح دکمه ها رو بخونید بعد با دستگاه کار کنید!

۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه

مهمان نوازی


نقل است که قلندری – نمیگم طرف کجایی بوده که به کسی برنخوره - از بهر دوستان حکایت همی کرد که: «چه بگویم از مهمان نوازی اهالی تهران، چه نشسته اید که اهل این بادیه به محض ورود به شهر با اتومبیلی به کفایت باکلاس، با آغوشی بس فراخ به استقبال آیند و پسته تعارف کنند و شب هنگام با قسم و آیه شما را از رفتن به هتل و مسافرخانه باز دارند و در منزل خویش مأمن و مأوی دهند و صبح با دعای خیر بدرقه تان کنند!» جمع دوستان حیرت زده – با دهان باز – همی پرسیدند: «اوووووووووووه! تی بلا پسر، تو مگه رفته بودی تهران؟!» پاسخ همی داد که: «تی قربان! خودم که نرفتم، خانم جان تعریف می کرد!»
***
حالا شده حکایت ما در بلاد فرانسه:
چند روز پیش از یکی آدرس شرکت بیمه رو پرسیدم، - اینجا اینقدر با روی باز به سؤالاتت جواب میدن که آدم هوس میکنه بیخود و بی جهت از مردم سؤال بپرسه! - اولش از روی نقشه کلی برام توضیح داد بعد انگار که دلش راضی نشده باشه ماشین رو از پارکینگ در آورد و رسوندم دم شرکت بیمه، همراهم اومد توی شرکت بیمه تا کارم رو انجام بدم بعد هم دوباره رسوندم سر جای اولم! وقتی تصور کردم این مسیر رو باید پیاده با اون کوله پشتی سنگینی که روی دوشم بود طی میکردم، جد و آبادش رو تا آدم و حوا دعا کردم.
از این جالب تر اینکه امروز که برای خرید رفته بودم فروشگاه لیدل در حومه شهر - این لیدل (LIDL) یک فروشگاه آلمانیه که تو همه شهرهای فرانسه شعبه داره و جنسهاش خیلی ارزون و با کیفیته – برگشتنی از فروشگاه که اومدم بیرون، سر خیابون وایستاده بودم که یک عابر بیاد و جای ایستگاه اتوبوس رو ازش بپرسم. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک ماشین جلوی پام ترمز کرد. فکر کردم میخواد آدرس بپرسه، رفتم جلو. گفت: «میتونم کمکتون کنم؟!» گفتم که دنبال فلان ایستگاه اتوبوس میگردم، سوارم کرد و رسوندم جلوی ایستگاه اتوبوس و دوباره همون مسیر رو برگشت، فهمیدم بنده خدا مسیرش رو به خاطر من عوض کرده بود.
خلاصه که چی بگم از مهمون نوازی اهالی فرانسه ...

۱۳۸۵ مهر ۲۵, سه‌شنبه

فسانه

ای فسانه، فسانه، فسانه!
ای خدنگ ترا من نشانه!
ای علاج دل، ای داروی درد
همره گريه های شبانه!
با من سوخته در چه کاری؟

نیما یوشیج